چو تخته پاره بر موج ...



سلام !

سلام به وبلاگ تنهای غریبم ! سلام به جایی که خونده نمیشه ! سلام به خلوت خیال انگیز خودم !

سال نو مبارک ! چند روز از بهار هم گذشت و اونقدر سرم شلوغ بود که دیگه حتی هوس نوشتن هم به سرم نزد ! 

زندگیم یه جورایی خیلی تغییر کرده . خودمم شاید تغییر کردم . خداراشکر که این چند وقت داشتمت . چه زجری کشیدم سال گذشته . ولی خداراشکر که سپری شد اون دوران . خداراشکر که حال دلم خوبه این روزا . خداراشکر که می تونم چند روز یه بار یه دل سیر باهات حرف بزنم و انرژی بگیرم .

نمی دونم چه جوری بگم . همین صبح شنبه باهات حرف زدم . کلی گفتیم و شنیدیم . دو هفته قبل یکشنبه ی اخر سال باهات حرف زده بودم و دلم گرم شده بود . می دونی دلم می خواد برات بنویسم ، ولی کلا دیگه می ترسم . می ترسم یه چیزی بنویسم بریزم به هم این شرایط رو . انگار همینجور ساکت و در سایه بودن بهتره . دلم نمی خواد توی صفحات مختلف بنویسم . بذار همه ی این عشق و حس خوب برای خودمون دو تا باشه . برای چی برم جار بزنم اینطرف اونطرف ؟!دیگه خسیس شدم . دیگه از تو برای هیشکی نمیگم . دیگه دلم نمی خواد این عشق رو جایی بیان کنم . دیگه نمی خوام کسی بدونه من چه گنج نایابی دارم . چند سال پیش یه دوستی بهم توصیه کرده بود که گنچینه هات رو پنهان کن . این عشق گنج باارزش منه . باید پنهانش کنم . 

امروز که باهات حرف زدم بهت گفتم پیر نشو . می خواستم بگم : لعنتی پیر نشو ! ولی لعنتیش رو نگفتم . گفتی شون ات درد میگیره شبها . گفتی موهات سفید شده . دلم می خواست کنارت بودم و برات شونه ات رو ماساژ میدادم . 20 سال گذشته از شروع اشناییمون . عید نوروز سال 78 رو یادته ؟ یادته حجاریان ترور شده بود ؟ یادته بهت زنگ زدم روز اول عید ؟ حالا 20 سال گذشته .

بعضی وقتها یاد معصومه الف میفتم ، یا مریم میم ، یادم میاد که حسادت می کردند به رفاقت ما . یادم میاد که می خواستند موش بدوونند . یادم میاد که می خواستند دوستی ما رو به هم بزنند . حالا 20 سال گذشته و هیچ اثری از اونا نیست . ولی من و تو هنوز هستیم . هنوز صدای همدیگه رو داریم . هنوز قربونت میرم . هنوز میگم مواظب خودت باش . هنوز میگم خوشحال شدم باهات حرف زدم .

این چند ماه اخیر بیشتر حرف زدیم با هم . تونستم آروم آروم برات از زندگیم بگم . بگم که این 20 سال چه جوری گذشته .  برات تعریف کنم از همه ی تلاشهام ، از همه ی خستگی هام .

امروز برات درباره گز با مغز بادام گفتم ، گفتی گز با بادام نخوردی . گفتم خودم برات می خرم . تو بیا . برات گز بادومی هم می خرم . 

گاهی یاد اون ترانه ی زیبای مازیار فلاحی میفتم که میگه :" تو فقط باش تموم کم و کسرش با من . با تموم دوریا طاقت و صبرش با من . تو فقط تب کن از این عشق بلاتکلیفم ."

آره خلاصه تو فقط باش . بقیه اش با من . مثل یه ماهی توی دریای عشق تو غرق شدم . یه روز نباشی میمیرم . اون یک سال از مهر 96 تا مهر 97 واقعا مثل یه ماهی بودم که از آب بیرون افتاده . واقعا بال بال زدم . واقعا نفس کم آوردم . خدا بهم رحم کنه و هیچوقت تو رو از من نگیره . 


این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد . دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم . دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم . دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه . دلم می خواد با خودم حرف بزنم . دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم . سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم . اینجا خلوت دل انگیز منه . 


روزای آخر ساله . دیروز جمعه 24 اسفند با دوستان خانوادگی رفتیم هتل کوثر برای ناهار .

با اینکه هنوز خیلی کار دارم ولی چند روزه سعی می کنم فیلم ببینم .

چند شب پیش فیلم " با او حرف بزن " رو دیدم . جالب بود .

امروز شنبه بعدازظهر 25 اسفند ، فیلم روما رو دیدم . توی یه قسمت از فیلم گریه ام گرفت .برای مظلومیت کلئو و همه ی زنها . ولی در کل زنهای قوی ای بودند . زنهایی که می دونستند باید با قدرت و تمرکز چطوری روی پای خودشون بایستند .

یه فیلمهای دیگه ای هم هست که می خوام همین روزا ببینم .

 


سلام خدا جون ! خوبی؟ خیلی وقت بود برات ننوشته بودم . روزهای اخر ساله و منم خیلی سرم شلوغ بوده . هی نشده بیام برات بنویسم . راستش الان اومدم ازت تشکر کنم . بگم خدای عزیزم مرسی که عشقم رو بهم برگردوندی . مرسی که هرچند دور ولی دارمش . این خوشبختی کوچیک رو هیچوقت از من نگیر ! درسته که چندین ساله از نزدیک ندیدمش ، ولی بذار همینجور حداقل از راه دور ازش با خبر باشم . بذار همینجور هر ازگاهی یه چرت و پرتی بگیم و بخندیم به زندگی .

این چند وقت به دلایل مختلف نیومدم بنویسم . ولی دلم می خواد هر ازگاهی از حال و هوای خودم و روزگار بنویسم . بعدها یادم باشه مثلا اسفند سال 97 چه جوری گذشت . این چند ماه اخیر حال دلم خوب بوده ! سرمست بودم ! شارژ بودم ! دیگه ناله نکردم ولی ترسیدم از خوشی هام بنویسم یهو ازم گرفته بشه ! 

این چند وقت مثل یه بچه بودم که یه بستنی قیفی بزرگ و خوشمزه پر از شکلات دستشه . ولی هی هراس داره که مبادا این بستنی بیفته . می خواد دو دستی بهش بچسبه و مراقبت کنه که بتونه با لذت مزه مزه کنه و بخورتش .

یک سال زجر کشیدم و همین پستهای وبلاگ نشون میده که چقدر حال روحیم بد بود . چقدر اذیت شدم . چقدر داغون شدم . ولی گوش شیطون کر حدود 5-6 ماه هست که حال و روزم خوبه . چه لذتی از این بالاتر که کله ی سحر روز ولنتاین با عشقت حرف بزنی و کلی بگو بخند داشته باشی و تبریک بگی و بعدشم اماده بشی برای اثاث کشی ؟! هاها .

خدایا خیلی مرسی و دمت گرم ! خدایا دل همه رو خوش کن . خدایا اینجور خوشی ها رو از آدما نگیر . بذار دل مردم به یه چیزی و به یه کسی گرم باشه . بذار آدما از ته دل بخندند و شاد باشن . تو که از شادی و خنده های آدما ناراحت نمیشی ؟ بذار دلمون گرم باشه به عشق . 


می خوام بنویسم و نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره . یعنی نمی دونم چی بگم . چی بگم که مبادا آرامش خیال کسی رو به هم نریزه .

گاهی توی زندگی آدم به آرامشی می رسه که وصف ناپذیره . مثل آرامش یه دریای عمیق . مثل آبی آسمون . دریا موج های ریز داره . آسمون هم ابرهای پر و پخش داره . ولی جنس دنیای تو از جنس آرامشه . بذار راحت باشم و حال و هوات رو توصیف کنم . چشم می دوزی به خط افق . جایی که دریا و آسمون به هم وصل شدند و معلوم نیست آبی کدوم پر رنگ تره . نفس عمیقی از سر لذت می کشی . گوش می سپاری به صدای باد و جیغ جیغ پرنده هایی که از دور دست به گوش می رسند . نور آفتاب گرم و ملایم روی بدنته و لذت می بری از این گرمای دلنشین . چشمهات رو می بندی و روحت رو می سپاری به آغوش خدا . بغل گرم و مهربون خدایی که می دونی مهربون ترین هاست . بغلی که می دونی امن ترین آغوشیه که می تونه وجود داشته باشه . بغلی که می دونی خیلی وسیعه و برای دو نفر هم جا داره . آره ! درست فهمیدی . بغلی که برای من هم جا داره . بغلی که اگه تو یک طرفش باشی ، حتما منم طرف دیگه اش هستم و خوشحال و راضی لبخند می زنم . 

گوارای وجودت این آغوش گرم و مهربون . 


لعنت به دلتنگی . دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم . فقط می تونم بیام ایجا بنویسم . بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت . و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی . خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره .

دارم اثاث جمع می کنم . خونه زندگی ریخته به هم . وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره .

ماشینم رو هم فروختم رفت . حالا باید پیاده برم کلاس ورزش . 5 سال بوده ماشین داشتم و اصلا یادم رفته چه جوری و کجا باید سوار تاکسی شد مثلا ! فردا می خوام برم مدرسه ی دخترک ! نمی دونم چه جوری برم و بیام ! شاید اسنپ بگیرم . 

خیلی اثاث و خرت و پرت دارم . چند روزه فقط دارم خرت و پرت های اضافه رو از خونه میدم بیرون . 3 تا کارتون کتاب دادم کتابخونه مرکزی . یه عالمه اسباب بازی دادم به این و اون ، کلی کاغذ و کتاب و دفتر رو دادم بازیافت . می دونم هنوزم خرت و پرتهایی هست که باید از خونه بدم بیرون . همینجور که چشمم میافته به کمدهای پر از لباس و وسیله و کابینتهای پر از ظرف و ظروف هول می کنم ! 

امیدوارم همه ی کارها خوب پیش بره . 


اومدم بعد از مدتها برات نامه بنویسم . سلام !

خیلی وقته نه نامه نوشتم و نه متن احساسی یا عاشقونه ای . خیلی وقته سعی کردم دیگه از احساساتم ننویسم . سعی کردم سر خودمو گرم کنم و بذارم این روزا بگذره . ولی امشب فکر کردم باید بیام بنویسم . باید بیام بگم که چقدر گاهی دلتنگ میشم . چقدر بی تاب میشم چقدر جات خالیه . من هر روز تو رو کم میارم . هر روز دلم می خواد باهات حرف بزنم و ازت خبر داشته باشم . خب تو دریغ می کنی . وقت نداری . نمی خوای زیاد درگیر بشی . منم می دونم باید فاصله رو رعایت کنم و زیاد پاپیچت نشم . می دونم باید گم و گور بشم و بهت نگم که دلتنگتم . می دونم نباید ابراز احساسات بکنم . می دونم باید کور و کر بشم و هیچی نگم . همین یکی دو روز پیش بعدازظهر خوابیدم و خوابت رو دیدم . خواب عجیبی بود . اومده بودی و می خواستم یه وقت دنجی کنارت باشم . ولی اون وقت حاصل نمی شد . همش درگیر کارهای دیگه بودم . تا اومدم کارام رو سر و سامون بدم و بیام پیشت گفتی که باید بری . من ناراحت ایستاده بودم و هی می گفتم حالا صبر کن یه ذره دیگه . ولی تو می گفتی باید برم . از خواب پریدم . ناراحت و دمق و دلتنگ بودم . حتی توی خواب هم نتونسته بودم یه دل سیر ببینمت . حتی توی خواب هم هزار گرفتاری بود و من درگیر کارها و آدمهای دیگه . هی اومده بودم و رفته بودم و وقتی از کارهای دیگه فارغ شده بودم که تو می خواستی بری . غم و غصه روی دلم نشسته بود ولی نمی شد چیزی بگم یا کاری بکنم . 

کاش یه چیزی می گفتی . کاش حداقل هر روز یه سلام و خداحافظ برام می نوشتی . کاش یه بیت شعر برام می فرستادی . کاش یه چیزی می گفتی و روزم رو می ساختی . حداقل یه بار مهربون و دلچسب و بدون عجله و رفتن به خوابم بیا ! بیا بشین و چند ساعت باهام حرف بزن . بگو و بخند و نگاهم کن . می دونی چقدر دلم برای چشمهات تنگ شده ؟ می دونی چقدر دلم برای دستهات تنگ شده ؟! میدونی دستهات فقط و فقط مال منه ؟! 

خب دیگه . زیاد لوس شد . زیاد بچه شدم . بی خیال . 


اینم بد دردیه که آدم دیگه هیچ جا دست و دلش به نوشتن نره .
اینکه کلمات رو دریغ کنی . دیگه دلت نخواد احساس واقعیت رو هیشکی بدونه . مخفی کنی درون خودت . گاهی باید مچاله شد یه گوشه . کتاب خوند . یا فیلم دید . یا ساعتها خوابید . یا سرگرم کار شد . آنقدر که یادت بره که می تونی چیزی بنویسی یا حرفی بزنی .
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است .

بعد از مدتها دلم خواست بیام اینجا بنویسم . بگم که هنوزم گاهی خیلی دلتنگ و خسته میشم . درسته که دوستان زیادی دارم و باهاشون حرف می زنم و سعی می کنم خوش باشم ، درسته که زندگی در مجموع بد نیست و نباید غصه خورد . ولی گاهی هم دلم بدجور میگیره و از همه چی خسته میشم . از نظر خانواده و فامیل هیچ انرژی مثبتی دریافت نمی کنم . مثلا توی شهری هستم که زادگاهمه . مثلا پدر و مادر و خواهر و برادر دارم . ولی دریغ از یک ذره محبت و حال خوش . دریغ از اینکه یکی شون زنگ بزنه احوالمو بپرسه . دریغ از اینکه باهاشون حرف بزنی و حالت خوب بشه . همش گیر و گرفتاری دارند و غم و غصه و در به دری . منم واقعا دیگه حال هیچ کدومشون رو ندارم . هرچند غم غریبی روی دلم سنگینی می کنه . 

امروز سال نو میلادی اومد . 2019 شد . 19 سال گذشت از سال 2000 . روز به روز مردم غریب تر شدند . روز به روز فاصله ها بیشتر شد . 

امروز رفتم یه سری به شادی زدم . دیدم همه ی خانواده ها یه مشکلاتی دارند . از دست دادن پدرش ، بیماری مادرش . 

تازه وقتی شاخام در اومد که گفت مامان و بابای لیلا ب خیلی ساله از هم جدا شدند ! اصلا برام باورکردنی نبود . فکر می کردم لیلا بهترین خانواده و بهترین پدر و مادر دنیا رو داره . فکر می کردم خوشبخت تر و فهمیده تر و با شخصیت تر از خانواده لیلا دیگه کسی نیست . بارها توی ذهنم فکر کرده بودم خانواده ی لیلا بهترین و موفق ترین خانواده هستند . مگه میشه پدر و مادری پزشک و استاد دانشگاه باشند و 5 تا بچه داشته باشند و تازه از هم جدا بشن ؟! تکلیف اون 5 تا بچه چی میشه ؟! لیلا وقتی الان با سه تا بچه میاد ایران باید کجا بره ؟! یه روز خونه ی مادر ، یه روز خونه ی پدر ؟! 

فهمیدن این مسئله خیلی برام عجیب بود . اینکه اصلا نمیشه از دور فکر کرد کسی خوشبخته . و اینکه همه یه مشکلاتی دارند . هر انسانی بدون استثنا یه مشکلات عمیقی اطرافش هست . همه یه غمی دارند که با اون غم بسوزند . هیچ انسانی بی غم نیست . هیچ انسانی خوشبخت نیست . تک تک انسانها در رنج هستند . و این حقیقت بسیار تلخی هست . خیلی تلخ .

دوباره سرفه های حساسیتی اومدند سراغم . سرفه سرفه سرفه . 

کارهای روزمره تمومی ندارند . سعی می کنم غرق بشم توی همین امورات زندگی . زیاد فکر نکنم . 


امروز از اون روزاییه که خیلی خسته ام . جسمی و روحی کم اوردم . هورمونام قاطی شده . انگار اصلا نمی دونم باید چیکار کنم . یه ذره استراحت کردم . یه ذره به کارای روزانه رسیدم . چهارشنبه 14 فروردینه و عید مبعث . ولی هیچ کس بهمون زنگ نزد . هیچ جایی هم دعوت نبودیم . دیگه توی این 13 روز همه ی مهمونی ها و برو و بیاها انجام شده . دیگه کسی حوصله نداره ! توی خونه موندیم و هر کدوم یه طرفی ولو شدیم . من هفت سین رو جمع کردم . خونه رو سر و سامون دادم . بچه ها رفتند سمت درس و مشقهایی که باید بعد از این دو روز تحویل مدرسه بدن . 

دیشب جمشید مشایخی هم مرد . به شدت حس می کنم که عمر و جوانی ما هم گذشت . حس می کنم که دنیا خیلی فانیه و خیلی زود تموم میشه . کلا دلم گرفته و دپرس شدم . 

الان چای دم کردم و توش زنبجیل و هل ریختم . بلکه یه ذره بدنم گرم بشه و حالم بهتر بشه .

دلم برای عشقم تنگ شده . دلم برای نوشته هاش تنگ شده . ولی نمی دونم چی بگم و چیکار کنم . حوصله کتاب خوندن هم ندارم . اگه یه فیلم خوب داشتم می دیدم . شایدم امشب یه فیلم دانلود کنم و ببینم .

زانوم درد می کرد . هی مچاله شدم و محلش نذاشتم . ولی بالاخره یه پماد زدم به زانوم و زانوبند هم پوشیدم . اواخر سال 92 زانوم آسیب دید . رباطش پاره شد . 5-6 سال گذشته ولی هنوزم این زانو گاهی که بهش فشار میاد درد می گیره . این اتفاقی که برای زانوم افتاد انگار پیرم کرد . اینکه نتونم بدوم یا بپر بپر بکنم . اینکه نتونم دو زانو بشینم . اینکه وقتی روی زمین میشینم پام درد بگیره . 

زندگی رسم عجیبی است .


سلام

دلم می خواد برات بنویسم، قربون صدقه ات برم ، ثبت کنم این روزهای قشنگ رو . ولی هی نمیشه . نمی دونم چرا . ولی حالا بی خیال . الان اومدم بنویسم . بنویسم از این روزهای آخر فروردین . الان آخر شبه دوشنبه است . به عبارتی وارد سه شنبه ۲۷ فروردین شدیم،  شنبه و یکشنبه دو بار با هم مفصل حرف زدیم . از اقلیم حضور همدیگه لذت بردیم ، کلی کل کل کردیم و خندیدیم . از سفر اروپا گفتی که قراره به زودی بری. بعدش گفتم کی میای ببینمت؟ کلی مسخره بازی درآوردی و سعی کردی قانعم کنی که باید خیلی برات هزینه کنم تا بیای . کلی مهارتهای زندگی یادم دادی . گفتم خوابت رو دیدم. کلی وقت از ته دل خندیدیم به خوابهای من و دیگران . گفتم توی خواب بقیه نرو . فقط بیا توی خواب من .درباره ی مکالمه مون پست نوشتی و من غرق لذت شدم .چی بهتر از این؟! 

ترجمه اون ترانه یونانی رو پیدا کردم و چقدر لذت بردم . اسمش موج بود و چقدر هماهنگی داشت با حس من و اون عکسهای جزیره تو . انگار تمام معانی اون ترانه رو قبلا درک کرده بودم بدون اینکه بفهمم چی میگه . 

حضور تو همه ی لحظات منو پر کرده . با تو نفس می کشم لحظه به لحظه . بوی تو توی مشا . صدای خنده هات همه ی وجودم رو به وجد میاره، چی بهتر از این که صدای خنده هامون درهم بپیچه ؟  چند لحظه هر دومون از ته دل بخندیم و به صدای خنده های همدیگه گوش بدیم .

دلم شونه ات رو می خواد . سر بذارم روی شونه ات . چشمام رو ببندم. بوت رو نفس بکشم . صدای قلبت رو بشنوم .و تو آروم حرف بزنی . نجوا کنی . و آروم آروم هر دو به خواب بریم . 


همه ارزویم، چه کنم که بسته پایم؟!

دچار استیصال می شوم . کاش می توانستم پی دل تو بروم . کاش می توانستم پی  دل خودم بروم .

چند قدم مانده تا رهایی؟! چند قدم مانده تا درک حضور تو؟! چند قدم مانده تا اغوشت؟!

تو فقط اذن بده به دیدارت، تو فقط بگو بیا . 

دل می کنم از هرچه هست. 


مدتیه نیومدم اینجا چیزی بنویسم . ولی دلم تنگ میشه . یادداشت های خودمونی رو دوست دارم . یادگاری می مونه . این روزا جدی چسبیدم به داستان نویسی . دارم داستان کوتاه می نویسم . کنارش هم کتاب می خونم . داستان های سیمین دانشور و نویسنده های دیگه رو می خونم . کمکم می کنه که بهتر بنویسم . 

دو روز دیگه تولدمه . 42 سالم تموم میشه . باید دیگه یه تی بخورم و بنویسم .

امروز به مووینگولی خودم گفتم : دو روز دیگه تولدمه ؟ چیکار کنم ؟

خندید . منم خندیدم . بهش گفتم حداقل تو یه عکس از خودت بگیر ، یه چیزی بنویس . به شوخی های قبلمون خندیدیم . ماجرایی رو تعریف کرده بود که یه نفر بهش گفته بود : بیام برسونمت ؟  اونم خندید و گفت : بیام برسونمت ! خندیدیم . محبت هایی که شکل بروزشان را پیدا نمی کنند . 

الان آخر شب شنبه است . به عبارتی شد بامداد یکشنبه .یکشنبه 14 مهر . چقدر روزها تند می گذرند. فرصت ها از دست میرند . باید نبض فرصت ها رو در دست گرفت . باید زمان رو کش داد . 


من همیشه تنها بودم . همیشه هم تنها خواهم بود . اصلا همه ی آدمها تنها هستند . بعضیا این تنهایی رو بیشتر درک می کنند ، بعضیا کمتر .

خب به درک ! به جهنم ! دنیا تا بوده همین بوده . تنها هستم و هیشکی دوسم نداره . هر کسی هم میگه دوستت دارم ، دروغ میگه . همه خودشون و منافعشون رو بیشتر دوست دارند . عشق ناب و خالص ندیدم هیچوقت .

 

کسی این وبلاگ رو می خونه آیا؟


خسته ام . خیلی خسته . از زندگی و همه ی آدمها خسته ام . دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم . حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست . دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه . وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه . وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند . یعنی فاتحه همه چی خونده شده . 

از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه . و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم . همه فقط منو برای منافعشون می خوان و تا زمانی که بهشون سرویس بدم . اگه یه روز شرایط بر وفق مرادشون نباشه میزنند زیر همه چی .

خسته ام و دیگه حوصله ی حرف زدن و توضیح دادن برای هیشکی ندارم . دلم به بودن هیشکی گرم نیست . دلم می خواد بمیرم و برم . دلم برای هیشکی هم نمی سوزه . 


چیزی در من فرو ریخته است . حسی شاید . معنای زندگی شاید . هدفی شاید . نمی دانم . افسرده نیستم . فعالیتهای روزانه سر جایشان هستند . 

بعدازظهر گرم تابستان . باغچه و درختهای سر سبز همسایه . نسیم خنکی می وزد و برگهای درخت مو آرام تکان می خورند . 

رقص برگها در باغ خاطره . 

آدم همیشه دلش شوخی و دلقک بازی نمی خواهد ، آدم همیشه دلش حرفهای الکی نمی خواهد . آدم گاهی دلش سکوت می خواهد و تفکر . گاهی عمیق شدن در معنای زندگی . 

دیروز فیلم رشته خیال رو دیدم . جالب بود . اینکه بعضی آدمها رو باید گاهی در موضع ضعف قرار داد . وقتی در موضع قدرت هستند حالشون خوب نیست و نمیشه باهاشون سر و کله زد

مرگ یک بوسه کوچک است زیر درختان باغ . مثل دوستی که بی هوا از پشت سر چشمهایت را میگیرد .

عشق شاید نفس کشیدن در هوای یار است . نسیمی که به صورت او خورده شاید در دو کوچه بالاتر تو را نوازش کند  . عشق یادی است و خاطره ای . عشق حضور لحظه هاست . وقتی در مغازه ای مشغول خریدن شیر و ماست و پنیر هستی . در ذهنت می گذرد که شاید او هم همینجا شیر و ماست و پنیر خریده باشد . 

عشق باور لحظه های خوش است . کسی که در لحظه لذت برده است از هم صحبتی با تو . 

عشق پیاده رفتن در سایه ی درختهاست در یک بعداظهر گرم تابستانی .  

عشق صدای زنجره هاست در دوردستها .

عشق همه ی اینها هست و نیست . 

عشق چشمهای تو است به وقت سکوت . عشق نگاه تو است به آتش . عشق پرواز پرنده است . عشق سکوت وهم انگیز فاصله هاست . عشق خستگی چشمهای توست . غم زیادی که در صدایت موج می زند . و شعرهایی که دیگر نمی گویی .شعرهایی که دیگر نمی گویی .  


نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم . ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم . 

مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده . خیلی خسته میشم . توانم کم شده . دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل . 

چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم . از روز اخر خرداد ریختم به هم . هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی . ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی همه ی روحم رو گرفته . 

رفیق روزهای دور همین چند روزه اومده ایران . تا ده روز دیگه هم ایرانه . ولی تمایلی به دیدار نداره و منم دیگه نمی خوام اصرار کنم . 

42 ساله هستم و واقعا انگار دیگه رمقی ندارم برای سر و کله زدن با آدمها . دیگه حوصله درگیر شدن ندارم . انگار کم کم همه ی شور زندگی داره از وجودم میره . 

مریم ش هم این چند روز ایران بود . دیروز با بچه ها دورهمی داشتیم که مریم رو هم ببینیم . کلی گفتیم و خندیدیم . ولی من بیشتر ساکت بودم . بیشتر گوش میدادم . حوصله حرف زدن نداشتم زیاد . مریم گفت : چیزیته ؟ ساکتی امروز ؟ خسته ای شاید ؟ گفتم : اره خسته ام . وگرنه چیز خاصی نیست . حرف خاصی هم ندارم ، ترجیح میدم بیشتر شنونده باشم . 

در واقع حرف داشتم ، ولی دیگه حال گفتنشون رو نداشتم .  


امروز رفته بودم ازمایش خون . بعدشم رفتم طب سنتی برای لاغری . عزمم رو جذم کردم برای تغییر سبک زندگی و لاغر شدن .

دیشب یکی از دوستام داستان هام رو خونده بود و خیلی تعریف کرد.  

باید به زودی داستان ها رو ویرایش کنم و بفرستم برای یه انتشارات. 

می خوام با خودم مهربون باشم . هم با جسمم هم با روحم. 

باید برای همه کارهام برنامه ریزی کنم . 


امروز 12 آبان هست . یه سخنرانی گوش می دادم که درباره ی تئوری تغییر بود . ایجاد عادت های خوب . درباره ی نوشتن هم می گفت . تصمیم گرفتم مثل گذشته گاهی برای خودم روزانه هام رو بنویسم .

گاهی که میرم مطالب وبلاگ قدیمیم رو می خونم خیلی خوشم میاد . انگار جریان بزرگ شدن و رشد خودم رو میبینم . میبینم کجاها خسته بودم ، کجاها قوی بودم . انگار مرور می کنم که چی بر من گذشته و از چه مسیری عبور کردم تا رسیدم به اینجایی که هستم .

داستانهایی رو نوشتم و دادم چند نفر از دوستام بخونند . می خوام ویرایش و بازنویسی کنم و بعد انشالله چاپشون کنم . 

حدود 7 سال پیش چند تا داستان توی وبلاگم نوشته بودم . دیشب مرور کردم . خودم خنده ام گرفته بود . بعضی جاهاش رو خیلی خوب نوشته بودم ، ولی بعضی از قسمتهاش هم خیلی ناشیانه بود . شاید ده سال دیگه هم به داستانهایی که الان نوشتم ، بخندم ! نمی دونم . شاید هم داستان های خوبی از کار دربیان . در هر صورت دارم تلاش می کنم برای بهتر نوشتن . برای اینکه به اون هدفی که همیشه داشتم نزدیک بشم . 

این مدت کتابهای زیادی هم خوندم . چند تا داستان کوتاه از جلال آل احمد ، سیمین دانشور ، صادق هدایت . 

می دونم که موفق میشم . سعی می کنم توی این وبلاگ هم هراز گاهی بنویسم . 


شنبه ها ، شنبه ها ، شنبه ها . شنیدن صدای تو . همراه شدن با زندگیت .

چقدر خوب که تصمیم گرفتی برای تغییر . چقدر خوب که یک هفته است سیگارت رو ترک کردی . بهت افتخار می کنم . 

مواظب خودت باش . قدم به قدم همراهیت می کنم . حواسم بهت هست .  


امروز دوشنبه ۲۷ آبان.  دو روزه مدارس اصفهان تعطیله . نت قطع بوده و دسترسی به شبکه های اجتماعی نداریم . الان دیدم این وبلاگ باز میشه.  حتی نمی تونیم ایمیل بزنیم . می خواستم به دوستام خبر بدم . به سارا و زینب بگم که دسترسی به نت نداریم و از همه جا بی خبریم و برگشتیم به دوران ماقبل تاریخ! به دورانی که نت و شبکه های اجتماعی نبود . دیشب بارون اومد . شهرهای اطراف برف اومده . شهر نا امن شده . امروز صبح رفتیم کمی خرید مایحتاج خونه . شرایط معلوم نیست چی میشه.  بنزین شده لیتری ۳۰۰۰ تومان و برای همین مردم اعتراض کردند . بر فرض که اعتراض ها هم سرکوب بشه و هیچ اتفاقی هم نیفته، مطمئنا همه چی گرون تر میشه . فعلا وسایل نقلیه عمومی کار نمی کنند . بیشتر پمپ بنزین ها تعطیلند . شهر حالت عادی نداره . نوشتم که این روزها را به یاد داشته باشیم . مرغ امروز کیلویی ۱۳ هزار بود . بوقلمون ۲۵ هزار . سکه چند روز پیش بالای ۴ میلیون رفته بود . دلار هم گرون تر شده . خدا می دونه سال دیگه این موقع اوضاع این مملکت چی شده ؟ قیمتها چند برابر شده؟ مردم چقدر بدبخت تر شدند ؟ پراید که الان ۵۰ میلیون شده سال دیگه چن میشه؟ 


امروز شنبه است . صبح شنبه است و نمیشه باهات حرف بزنم . اونایی که تلگرام و واتس آپ رو میبندند و تعطیل می کنند نمی دونند یا نمی فهمند که دنیای کسانی را داغون می کنند؟ 

دیروز مهمون داشتم . از مامانم گله کردم . هرچند می دونم فایده نداره ولی خب گاهی دل آدم میگیره دیگه . 

آدم از یه دقیقه یا یه روز دیگه ی خودش خبر نداره.  چه می دونستم ممکنه شرایطی پیش بیاد که هیچ جوره نتونی با کسانی در ارتباط باشی که ازت دورند؟ اون هفته صبح شنبه هرچی زنگ زدم و پیام دادم جواب ندادی.  نمی دونستی ممکنه هفته بعد نتونم بهت زنگ بزنم . شب هم که زنگ زدم خندیدی که خوبه هنوز نت دارید . همون وقت قطع شد و والسلام ! 

می خواستم ازت بپرسم حال و احوالت توی ترک چطوره؟ خوبی؟ راحتی؟ می خواستم هر بار ازت بپرسم چند روز شد؟ چند هفته؟ فکر کنم امروز ۲۱ روز میشه . گفتی روز ۲۱ ام سخته؟ حالا چیکار کنم؟ امروز به یادم باش . قوی باش . 

دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار 

خبر از یار نیار 

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم


نت دیروز عصر وصل شد . سر زدم به شبکه های اجتماعی . احوال دوستانم رو پرسیدم . زنگ زدم به وینگولی (: دو سه ساعت حرف زدیم . دوستان خارج از کشور خیلی نگران شده بودند . دلم آروم شد با دوستام حرف زدم . 

استاد ادبیات از داستانهام خوشش اومده بود . دیگه تصمیم گرفتم امروز و فردا داستانها را آماده کنم بفرستم برای یه جایی .

بریم بچسبیم به زندگی .


فکر می کنم یه زمانی هم باید پناه بیارم به این وبلاگ .

دارم شدیدا فکر می کنم که داستانهام رو چطوری چاپ کنم توی نشریات.

امشب داشتم به مجله ی بخارا فکر می کردم و خوابی که دیدم . توی خواب یه نفر منو معرفی کرده بود به سردبیر مجله بخارا . برای چاپ آثارم . نمی دونم تعبیرش چیه .

برم ببینم باید چیکار کنم .


امروز دوشنبه دوم دی ماه .

از یکی مجلات داستانی بهم پیشنهاد شد براشون داستان بفرستم. یکی از داستان هام رو ویرایش کردم و فرستادم. امیدوارم پذیرش کنند و چاپ بشه. خیلی هیجان زده ام. دو سه ساعت هم داشتم روی داستانم کار می کردم. یعنی واقعا دارم تلاش می کنم و راه پیدا می کنم برای چاپ داستانها.‌خیلی هم ازم انرژی میبره. باید چند تا داستان دیگه هم بنویسم. 

برای دیدن لبخند تو همه ی تلاشم رو می کنم.


پاییز هم تموم شد، شب یلدا را هم پشت سر گذاشتیم، زمستان رسید .

سال 2019 هم دارد تمام می شود . 2019 ای که قرار بود عالی باشد و لذت ببریم و چیزی بدهکار خودمان نمانیم . خوب هم بود . آنقدر صدایت را شنیده ام که غرق شوم در حضورت. آنقدر که خواب ببینم آمده ام خانه ات .

این روزها هوا آلوده است، بچه ها مدام تعطیل هستند و در خانه . 

شب یلدا را خانه ی مامان دورهم بودیم.

مطلب و داستان تازه ای ننوشته ام این روزها . چند تا از داستانهایم را برای مجلات و نشریات و جشنواره ها فرستادم، باید صبر کنم ببینم چه می شود. شاید هم باید تلاش کنم و داستان های قوی تری بنویسم.

دلم برای خواندن نوشته هایت تنگ شده . کاش این روزهای آخر سال باز هم بنویسی. هیچوقت یادم نمی رود ان حس عجیبی را که ده سال پیش وقتی وبلاگت را پیدا کردم و خواندمت . چقدر لذت بخش بود . خواندنت مثل دیدنت بود . بعد از 6-7 سال دوری و بی خبری حس عجیبی بود خواندن روزمره های زندگی ات . کاش هنوز آن وبلاگت بود . کاش می توانستم گاهی مرورش کنم . درست است که نسبت به ده سال پیش خیلی تغییر کرده ای و همه چیز یک جور دیگر شده است ولی باز هم مرور گذشته ها و حال و هوای آن موقع خالی از لطف نیست.

یکی از جنبه های جالب ارتباطات دور ولی نزدیک، همین جاری شدن در زندگی یکدیگر است بدون اینکه واقعا از نزدیک دیده باشیم.مثلا همین که تو داری گاز را می سابی یا رانندگی می کنی، یا شیر را می جوشانی . 

شنیدن صدای خنده های کسی که دوستش داری نعمت بزرگی است. روزی هزار بار باید خداراشکر کرد .

آخر شب است . خوابم گرفته. فقط دلم خواست چند خطی بنویسم. نوشتن در وبلاگ خیلی لطف و صفا دارد. شاید این چند روز بیشتر در وبلاگ بنویسم برای چشیدن لطف و صفای آزادی و رهایی و عشق . 


خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم. چقدر ذهنم شلوغ میشه. سرعت زندگی هم که زیاده. روزها تند تند می گذرند . همش وقت کم میارم. گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم. دو تا کتاب دارم می خونم. برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم.

ذلم آزادی و رهایی می خواد . دلم تنگ میشه . ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته.

خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم . ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها را الکی از دست دادم؟شایدم باید این مسیرها را پپشت سر می گذاشتم . 


این خیلی تلخه که وقتی آدم غم داره کسی نیست که درکش کنه.

این خیلی تلخه که کسی رو نداشته باشی که بتونه تو رو شاد کنه.

این خیلی غم انگیزه که دیگه کسی رو نداشته باشی که چهارتا خط بنویسه و تو رو شاد کنه.

این خیلی بده که آدم ندونه غم و غصه هاش رو به چه کسی بگه؟

وقتی آدم دلتنگ و دلگیره باید چیکار کنه؟


 دلم تنگه عزیزم

سرم درد گرفته نمی دونم چرا.

امروز فکر کردم یعنی میشه یه بار دیگه ببینمت؟میشه سر بذارم روی شونه ات؟ میشه بوت کنم؟ میشه توی آغوش تو احساس آرامش کنم؟

میشه توی گوشت زمزمه کنم دوستت دارم؟ میشه بگم خیلی دلم برات تنگ بوده؟ میشه بگم که چه حس غریبی دارم؟

چرا امروز گفتی من از همه چی باخبرم؟ چرا گفتی باید همه چی رو از من بپرسی؟

نزدیک ترم از تو به تو؟ می دونی که همیشه حواسم بهت هست  ؟ می دونی که بیشتر از همه می خوامت؟ می دونی که لحظه ای ازت دور نیستم؟ می دونی که همیشه در قلب و ذهن من هستی؟ می دونی تو حق من بودی و هستی؟

مواظب خودت باش عشقم. خیلی وقت بود بهت نگفته بودم عشقم. من عشق رو فقط باد تو میشناسم. خودتم می دونی. یه چیزی بگو . یه چیزی بگو دلم آرام بگیره. دلم تنگ شده برای کلمه ها و جمله ها و حرفهای عاشقونه ات. دلم تنگه.


دیروز عصر فهمیدم که یکی از داستان هام چاپ شد در یک مجله.

امروز مجله روی گیشه ها می آمد.

فردا مجله را خواهم خرید. و این یک شروع است. با خودم قرار گذاشته ام که هر روز بخوانم و بنویسم. بی وقفه.

نویسنده شدن کار آسانی نیست. ولی برای من که همیشه نوشته‌ام حتما آسان می شود.

سلامی به عشق. سلامی به نور. سلامی به دوست‌. سلامی به تو! سلامی به تو که درست دیدن و درست نوشتن را یادم دادی. 


به نظرم جهان روح داره. و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند . همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند . حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه. روح ها میان بهمون سر می زنند . باهامون حرف می زنند . بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم.

یه روح چند روزه باهام حرف می زنه. نگرانمه. شایدم چیزی می خواد. می خواد منو متوجه چیزی بکنه . می خواد کاری را انجام بدم. زمزمه می کنه:"آدمها بی دلیل سر راه هم نمیان" . 

و یه روح دیگه وقتی چیزی ازش می خوام مدام فقط میگه :"چشم"، "چشم" .

چشم تون بی بلا . چشمتون پر سو .

یه روح دیگه هم میگه :چی بگم والا؟ شکیبا باشید . خبرتون می کنم . بهتون خبر میدم.

این یه نفر یه نفر ها در روح من می شوند جماعتی . جماعتی در من است . جماعتی در من غوغا می کند . خواب حرام می شود . شبهایی که قصد ندارند صبح شوند .

و از خود می پرسم: چرا بهم نگفت؟ اونی که از نور خبر داشت چرا بهم نگفت؟ چرا پنهان کرد؟ چه رازی در آن نهفته بود؟ چرا ازم پرسید چی میشه؟گفتم نمی دونم والا. مگه علم غیب دارم؟

مطمئنم یه رازی داشت . سکوت و پنهان کردنش. 

سلام بر تو ای روح آشنا ! پنجره ی مرگ گشوده شده است . تو دستت را تکان می دهی . رفاقت را معنا کن . ببین چه کسی رفیق تر است . صبر می کنم . صبر می کنم تا دمای رفاقت مشخص شود . تو شاهد باش!


خدا می دونه چقدر بی تابم. چقدر منتظر. منتظر یه فصل از یه کتاب. فصلی که خیلی برام مهمه و قراره یه نفر برام بفرسته. مطمئنم اون یه نفر درک نمی کنه چقدر برام مهمه و چقدر منتظرم و نمی دونم چطوری تحمل کنم . چطوری صبر کنم. خدا کنه زود بفرسته. خدایا. خدایا.

اوضاع مملکت که خیلی قمر در عقربه‌ ولی من سعی می کنم بی خیال باشم. مسئله ی دیگه ای منو بی تاب کرده

دیشب شعرها رو فرستادم برای سین. امیدوارم بتونه کاری بکنه


دلم می خواست برم چند روز گم و گور بشم. چرا این دنیا اینجوریه؟ چرا آدم اینجوریه؟ چرا همه چی تموم نمیشه؟ چرا هی همه چی کش میاد؟ تا کی ادامه داره؟چرا کلمه ها از بین نمیرن؟ چرا ما آگاه نمی شیم از همه چی؟ این دنیا که اینقدر الکیه. وقتی می میریم تازه اول زندگیه.تازه روحمان آزاد و رها میشه. تازه هرجا دلمون خواست می ریم. تازه همه چی رو می فهمیم.

همه چی در پوششی از ابهام فرو رفته. نفهمیدم چرا س طفره می رفت. نمی خواست  زیاد حرف بزنه.حتی اسم تو رو به زبون نیاورد، گفت"خودش" .

از چی هراس داشت؟ از چی ترسیده بود؟ فکر می کرد من چی می دونم؟ یا شاید چیزی خواهم پرسید؟ 

همه ی ما هیچ هستیم و به ابدیت خواهیم پیوست. آنوقت هر چه که نمی دانستیم و مبهم بود، آشکار خواهد شد.

شب آخر. شب آخر و حضور ماه و دیگر؟؟؟؟


امروز یکشنبه ۱۳ بهمن رفتن کمک مامان آشپزخونه اش رو تمیز کنم.

تا ساعت ۳ بعدازظهر اونجا بودم و حسابی خسته شدم. بعدش اومدم خونه و از خستگی خوابم برد.

خواب عجیبی دیدم‌ شفاف و واضح.باهاش حرف میزدم و سراغ فصل اخر رو گرفتم. چغلی کردمدلخور بودم و بغض کرده. گفت برات می فرستم تا چند روز دیگه .

ببینم چی میشه. کلاس امروز هم کنسل شده بود. 

دنیای خواب دنیای عجیبی است.

 


سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی. کلی حرف دارم‌‌‌‌. حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی. اگه تو بودی میشد برای تو گفت. چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی فکر می کنم هیشکی رو دلم نمی خواد . هیشکی نیست. باید ساکت باشم. باید تحمل کنم.

فقط تو رو دلم می خواد! تویی که نیستی. تویی که باید سراغت را از ماه گرفت.بی معرفت!


ذهنم شلوغه. می خوام بیشتر بخونم و بیشتر بنویسم! اگه بذارند !

امشب داستان سونیا از یودیت هرمان رو خوندم.

قراره یکی از داستانهام رو ادیت کنم. امروز توی کلاس خوندم.

کارهای روزمره و نق نق و انتظارات اطرافیان وقت و تمرکز برام نمیذاره.

هر روز یه خبریه و یه کارهایی پیش میاد . نمیذارن تمرکز کنم.

گاهی دلسرد میشم از همه چی . گاهی هم دلم گرم میشه که همه چی درست میشه . باید بنویسم. باید امیدوار باشم.

نمی دونم.


شادی چیست؟ غم چیست؟

یادته همش بهم می گفتی شاد باش؟ یادته همش می گفتی بخند؟ کاش الان بودی تا بهت بگم چقدر غم و درد و رنج و ناراحتی روی سینه ام هست. کاش بودی تا برات بگم چقدر خسته ام . نمی دونم چرا هرچی سالها می گذره همه چی سخت تر میشه. هی فکر می کنم چقدر چند سال پیش شادتر بودم. چقدر انگار همه چی بهتر بود . غم و غصه ی اطرافیان داغونم کرده. از دست مامان و بابام حرص بخورم و غصه بخورم یا از دست خواهر و برادر؟ مگه میشه غم و غصه و مشکلشون رو دید و ناراحت نشد؟ و وقتی عاجز میشی و هیچ کاری نمی تونی بکنی چه حال بدیه.

از خستگی و ناراحتی می خوابم. پسرم توی اتاق خودش موسیقی کلاسیک بی کلام گذاشته. توی موسیقی توی عالم خواب و بیداری غرق میشم. به مرگ فکر می کنم. به از دست دادن فکر می کنم. به رنج فکر می کنم.

نمی دونم به کجا یا به چه کسی پناه ببرم. فقط می دونم خسته ام. اندازه هزار سال خسته ام . اونقدر خسته ام که دیگه هیچ شوری در وجودم نمونده. دیگه برام هیچی مهم نیست.


دلتنگم. دلم تنگ شده برای عاشقانه نویسی. کاش کسی عاشقانه می نوشت. کاش نوشته ای مرا به وجد می آورد. کاش تپش قلب می گرفتم برای خواندن متنی. دلم عاشقی کردن می خواهد در این روزهای اسفند ماه. دلم حال خوش می خواهد. آخرین بار چه موقع گفتم دوستت دارم؟؟؟" دوستت دارم" گفتن یادم رفته است.


امروز جمعه 23 اسفند 98 هست. اسفندی که همش توی خونه بودم و به اخبار کرونا گوش دادم. اسفندی که هیچ چیزش مثل اسفندای دیگه نبود.

دو سه روزه سرماخوردم. به نظر سرماخوردگی عادی میاد. هی مایعات گرم می خورم که زود خوب بشم.

امروز یه فیلم دیدم. یه فیلم فرانسوی از سال 2019. به نام " فکر می کنی من کی هستم؟"

ژولیت بینوش بازی می کرد. یکی از دوستام معرفی کرده بود . زیاد هم نمی دونستم موضوعش چیه. ولی برام جالب بود . اینکه یه زن میان سال چقدر باید رنج دیده باشه که بخواد توی دنیای مجازی خودش را با یه هویت دیگه جا بزنه. زنی که در زندگی واقعیش، استاد ادبیاته. زنی که نویسنده است. زنی که توی زندگی واقعی خیلی متفاوت هست با اون چیزی که در برابر پسر جوانی نشون میده که عاشق هم شدند.

عشق حتی در دنیای مجازی و دورادور می تونه اینقدر ویران گر باشه؟

چقدر من واقعی کسی می تونه از هویت اجتماعیش دور باشه؟ 

آدمها درد ها و رنج ها شون رو کجا بروز میدن؟

زن تونست خیال ببافه و لذت ببره چون نویسنده بود؟ چون خلاق بود؟ چون حداقل می خواست توی رویاش جور دیگه ای زندگی کنه؟

سر کلاسهای ادبیات چه نکاتی را درباره ی داستان ها می گفت؟

دوست دارم یه بار دیگه فیلم را ببینم و درباره اش فکر کنم. 

چرا این زن اینقدر تنها بود؟ چرا هیچ دوستی نداشت؟ 


 سلام

سال نو مبارکت باشه. خوبی؟ الان یه گوشه ی دنج برای خودم پیدا کردم. یه گوشه ی دنج که بشه گوشی را زد توی شارژ. بتونم راحت بشینم و بنویسم. این روزها خیلی به یادتم. جات خالیه. ولی حضورت زیاده. انکار پشت یه پرده حریر نشستی و نگاهم می کنی . گاهی برام دست ت میدی و من لبخند میزنم.می دونم عاشق لبخندم هستی.

میبینی این روزها چقدر سخت و نفسگیر هستند؟ میبینی چه بلاروزگاری شده؟ قراره پیامت رو یه جور خاص قشنگی بهم برسونی. مطمئنم که می رسه. ولی باید زمانش برسه. هر کاری زمانی داره. مثل زمان نوشتن من.

بهار اومده. بهار فصل توست. اومدن بهار مبارکت باشه.دلخوش باش به یادی و لبخندی که در دلم کاشته ای.

همین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

درخت بلوط modern trip Jennifer امین مجیدی دبیر ریاضی آموزش مشاوره پرورش و راه اندازی شترمرغ خانه هوشمند هايکا وکیل پایه یک دادگستری | مشاوره حقوقی Steve هر چی بخوای اینجاست