امروز از اون روزاییه که خیلی خسته ام . جسمی و روحی کم اوردم . هورمونام قاطی شده . انگار اصلا نمی دونم باید چیکار کنم . یه ذره استراحت کردم . یه ذره به کارای روزانه رسیدم . چهارشنبه 14 فروردینه و عید مبعث . ولی هیچ کس بهمون زنگ نزد . هیچ جایی هم دعوت نبودیم . دیگه توی این 13 روز همه ی مهمونی ها و برو و بیاها انجام شده . دیگه کسی حوصله نداره ! توی خونه موندیم و هر کدوم یه طرفی ولو شدیم . من هفت سین رو جمع کردم . خونه رو سر و سامون دادم . بچه ها رفتند سمت درس و مشقهایی که باید بعد از این دو روز تحویل مدرسه بدن .
دیشب جمشید مشایخی هم مرد . به شدت حس می کنم که عمر و جوانی ما هم گذشت . حس می کنم که دنیا خیلی فانیه و خیلی زود تموم میشه . کلا دلم گرفته و دپرس شدم .
الان چای دم کردم و توش زنبجیل و هل ریختم . بلکه یه ذره بدنم گرم بشه و حالم بهتر بشه .
دلم برای عشقم تنگ شده . دلم برای نوشته هاش تنگ شده . ولی نمی دونم چی بگم و چیکار کنم . حوصله کتاب خوندن هم ندارم . اگه یه فیلم خوب داشتم می دیدم . شایدم امشب یه فیلم دانلود کنم و ببینم .
زانوم درد می کرد . هی مچاله شدم و محلش نذاشتم . ولی بالاخره یه پماد زدم به زانوم و زانوبند هم پوشیدم . اواخر سال 92 زانوم آسیب دید . رباطش پاره شد . 5-6 سال گذشته ولی هنوزم این زانو گاهی که بهش فشار میاد درد می گیره . این اتفاقی که برای زانوم افتاد انگار پیرم کرد . اینکه نتونم بدوم یا بپر بپر بکنم . اینکه نتونم دو زانو بشینم . اینکه وقتی روی زمین میشینم پام درد بگیره .
زندگی رسم عجیبی است .
درباره این سایت