سلام
دلم می خواد برات بنویسم، قربون صدقه ات برم ، ثبت کنم این روزهای قشنگ رو . ولی هی نمیشه . نمی دونم چرا . ولی حالا بی خیال . الان اومدم بنویسم . بنویسم از این روزهای آخر فروردین . الان آخر شبه دوشنبه است . به عبارتی وارد سه شنبه ۲۷ فروردین شدیم، شنبه و یکشنبه دو بار با هم مفصل حرف زدیم . از اقلیم حضور همدیگه لذت بردیم ، کلی کل کل کردیم و خندیدیم . از سفر اروپا گفتی که قراره به زودی بری. بعدش گفتم کی میای ببینمت؟ کلی مسخره بازی درآوردی و سعی کردی قانعم کنی که باید خیلی برات هزینه کنم تا بیای . کلی مهارتهای زندگی یادم دادی . گفتم خوابت رو دیدم. کلی وقت از ته دل خندیدیم به خوابهای من و دیگران . گفتم توی خواب بقیه نرو . فقط بیا توی خواب من .درباره ی مکالمه مون پست نوشتی و من غرق لذت شدم .چی بهتر از این؟!
ترجمه اون ترانه یونانی رو پیدا کردم و چقدر لذت بردم . اسمش موج بود و چقدر هماهنگی داشت با حس من و اون عکسهای جزیره تو . انگار تمام معانی اون ترانه رو قبلا درک کرده بودم بدون اینکه بفهمم چی میگه .
حضور تو همه ی لحظات منو پر کرده . با تو نفس می کشم لحظه به لحظه . بوی تو توی مشا . صدای خنده هات همه ی وجودم رو به وجد میاره، چی بهتر از این که صدای خنده هامون درهم بپیچه ؟ چند لحظه هر دومون از ته دل بخندیم و به صدای خنده های همدیگه گوش بدیم .
دلم شونه ات رو می خواد . سر بذارم روی شونه ات . چشمام رو ببندم. بوت رو نفس بکشم . صدای قلبت رو بشنوم .و تو آروم حرف بزنی . نجوا کنی . و آروم آروم هر دو به خواب بریم .
درباره این سایت