دلم می خواست برم چند روز گم و گور بشم. چرا این دنیا اینجوریه؟ چرا آدم اینجوریه؟ چرا همه چی تموم نمیشه؟ چرا هی همه چی کش میاد؟ تا کی ادامه داره؟چرا کلمه ها از بین نمیرن؟ چرا ما آگاه نمی شیم از همه چی؟ این دنیا که اینقدر الکیه. وقتی می میریم تازه اول زندگیه.تازه روحمان آزاد و رها میشه. تازه هرجا دلمون خواست می ریم. تازه همه چی رو می فهمیم.
همه چی در پوششی از ابهام فرو رفته. نفهمیدم چرا س طفره می رفت. نمی خواست زیاد حرف بزنه.حتی اسم تو رو به زبون نیاورد، گفت"خودش" .
از چی هراس داشت؟ از چی ترسیده بود؟ فکر می کرد من چی می دونم؟ یا شاید چیزی خواهم پرسید؟
همه ی ما هیچ هستیم و به ابدیت خواهیم پیوست. آنوقت هر چه که نمی دانستیم و مبهم بود، آشکار خواهد شد.
شب آخر. شب آخر و حضور ماه و دیگر؟؟؟؟
درباره این سایت